๑۩۞۩๑ Bachehaye Baran ๑۩۞۩๑

مسلمان کیست!!

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
+ نوشته شده در چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:مسلمان کیست,داستان کوتاه,داستان اموزنده,ساعت 18:3 توسط نوید شوریابی |

ترس

دیوانه ها ترس ندارند!

وقتی لحظه ای به چشمانت خیره می شوم و عقربه ها به دروغ ساعتها را نشان میدهند..

تو پلک میزنی و من میان سالها خاطره فراموش می شوم!

دیوانگی یعنی همین..

دیوانه یعنی من

دیوانگی یعنی خواستن بی چون و چرای "تو "

از من نترس عزیزم!

دیوانه ها ترس ندارند!

+ نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:شیطان و فرعون,شیطان,نویدشوریابی,داستان,داستانک,حرف زیبا,داستان اموزنده,خدا,طمع,چشمانت,عشق,من,تو,منوتو,نرس,,ساعت 15:40 توسط نوید شوریابی |

شیطان و فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

 


+ نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:شیطان و فرعون,شیطان,نویدشوریابی,داستان,داستانک,حرف زیبا,داستان اموزنده,خدا,طمع,ساعت 20:59 توسط نوید شوریابی |